متینمتین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

متین طلا

عید 92

سلام به همه دوست جونیام من سال نو رو به همه شما و مامان و باباهای مهربونتون تبریک میگم ...
30 اسفند 1391

یه روز بهاری و گردش

عزیزم این روزای آخر سال معمولا آدم سرگرم کاراشه ولی امروز گفتم از کار واجب تر بردن شما وروجک به پارکه از اونجاییکه تو قبلا عاشق بیرون رفتن بودی یه چند وقتیه میگم بریم دد همش میگی نه و فرار میکنی تا حاضرت نکنم امروز که از خواب بلند شدی بهت گفتم مامانی میای بریم دد اولش گفتی نه منم بیخیال شدم و رفتم سراغ کارام تو اومدی گفتی مامان پشو دد منم سریع حاضرت کردم وقتی رفتیم بیرون گفتم متین عجب هوای خوبی تو هم هی میگفتی عجب هوایی قربونت برم انقدر شیرین حرف میزنی رفتیم پارک و انقدر بازی کردی و میخندیدی که من واقعا با دیدن چهرت خستگیم درومد خییییییییییییلی دوست دارم ملوسکم قبلا...
26 اسفند 1391

دیکشنری گل پسری

عزیزترینم متین جان الان که دقیقا دو سال و دوازده روزته کلی برای خودت مردی شدی روز به روز شیرین و شیرین تر میشی از حرف زدنت نگو که خیلی قشنگ و با ناز حرف میزنی تقریبا دو ماهی هست که هر کلمه ای رو میشنوی تکرار میکنی خیلی ها رو درست بعضی هاشم به زبون خودت خیلی وقت بود که میخواستم کلمات جدیدت رو برات بنویسم ولی انقدر پیشرفتت زیاده که گذاشتم بیشتر بشه تا برات بنویسم جدیدا جمله های سه .چهار کلمه ای هم میگی کلماتی رو که میگی: نتُن                         نکن ماشین باباسشویی   ...
13 اسفند 1391

متین در شهرزاد

دوشنبه صبح لیلا جون زنگ زد و گفت عکست تو مجله شهرزاد چاپ شده عصری هم از آتلیه سها تماس گرفتند و گفتند که عکست تو مجله چاپ کردن دو تا دوست جونیاتم هستن هیراد جون و باران جون ممنونم از اتلیه سها ...
10 اسفند 1391

خوابیدن با اعمال شاقه

عزیزم دیروز صبح که از خواب بلند شدم دیدم این مدلی خوابیدی انقدر برام جالب بود آخه قربونت برم این چه مدل خوابیدنه آدم میخوابه خستگیش در بیاد ولی این مدلی بیشتر آدم خسته میشه اینم مدل خواب گل پسرم فدای اون خوابیدنت بشم من ...
10 اسفند 1391

بازم سرزمین عجایب

دوشنبه شب قرار شد که به مناسبت تولدت ببریمت سرزمین عجایب با اینکه خیلی بازیهاش متناسب با سنت نیست ولی چون میحط شاد و قشنگی داره رفتیم خیلی هم بهت خوش گذشت از اونجایی هم که تو خیلی عاشق ماشینی همه ماشینای اونجا رو سوار شدی و کلی هم خوشحال بودی واقعا میشد خوشحالی رو از چهرت فهمید بعد از کلی بازی هم رفتیم که شام بخوریم ولی واقعا تو رستوران سنگ تموم گذاشتی از بس شیطنت کردی منم که اینجوری تا رسیدیم هی گفتی غذا منم بهت گفتم بابایی به آقایی گفته الان برامون میاره ولی مگه تو گوشت بدهکار بود فقط حرف خودتو میزدی میز پشتیمون یه خانم و آقایی بودن فقط ما شده بودیم سوژه خندشون من میدونستم که فقط الکی هول غذا رو دار...
5 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به متین طلا می باشد